دانى که چه ها چه ها چه ها می خواهم؟
وصل تو من بى سر و پا می خواهم
فریاد و فغان و ناله ام دانى چیست؟
یعنى که تو را تو را تو را می خواهم
یه روز دیدن مجنون نشسته هی با دستش مینویسه لیلی....
هی گریه میکنه اشکش میاد....
اسم لیلی پاک میشه...خاک ها مبدل به گل میشه....
گفتن چی کار میکنی؟ مگه دیوونه شدی؟....
گفت: چون میسر نیست ما را کام او.....عشق بازی میکنیم با نام او!!!
بمون با من گل تشنه ببین دل بستن آسونه
ولی دل کندن عاشق مثل دل کندن از جونه
چراغ گریه روشن کن شب دلشوره وارفته
کنار این شب زخمی بمون با من بمون با من
ببین امشب به یاد تو فقط از گریــه میـبارم
حلالم کن تو میدونی دلٍ بی طاقتی دارم
تماشا کن صدایی که به دست بادها دادی
تماشا کن چراغی که به تاریکی فرستادی
میون رفتــن و مــوندن کــــنــارٍ تـو گـرفـتـــارم
تنٍ بی سر ٬ سرٍ بی تن نگو دست از تو بردارم
اگه بعد از تو می مونم اگه بعد از تو می پوسم
خداحافظ خداحافظ تو را با گریه می بوسم
و میدانم تو مرا دوست داری اما من نگاه تو را
که در چهارراه زمان به هیچ گدای خوش پوشی
نمی فروشی را دوست دارم..
بهار من!
چشمانت
قصه ای است که از عشق حکایت میکند
قصه آسمان است و ستارگانش
قصه دریاست و ماهیان آن
چشمانت جزیره ایست
جزیره ای که وقتی با قایق عشق به ساحلش رسیدم
ترک آن ناممکن شده است
چشمانت حکایت رویاهای بلند من است
رویاهایی که واقعیت شیرین عشق را در بر دارند
چشمان بهار من گوهری است
گوهری که چشمان عاشقم
همیشه دلتنگ تماشای گنج آن چشمان است
اگر میبینی مستم
از شراب نگاه چشمان توست
به پایان فکر نکن، اندیشیدن به پایان هر چیزی شیرینی حضورش را تلخ میکند،
بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست همانند آغاز!