عشق آن باشد که می میراندت ** در همه حال و همه احوال تو
درباره من
منو درگیر خودت کن تا جهانم زیر و رو شه
تاسکوت هر شب من با هجومت روبرو شه
بی هوا بدون مقصد سوی طوفان تو میرم
منو درگیر خودت کن تا که آرامش بگیرم
ادامه...
عباس
چهارشنبه 18 خردادماه سال 1390 ساعت 12:06 ب.ظ
چرا میپرسی؟
[ بدون نام ]
چهارشنبه 18 خردادماه سال 1390 ساعت 12:07 ب.ظ
همان لحظه ی اول دیدار ُ مغلوبش شدم و بازی که در انتظار شروعش بودم . زود آن را باختم بهش با افتخار تمام
[ بدون نام ]
چهارشنبه 18 خردادماه سال 1390 ساعت 12:19 ب.ظ
باز هم برای تو مینویسم تا بدانی یاد تو در لحظه لحظه ی من جاریست..
باز هم از دیوار فاصله ها عبور میکنم ودر ژرفای لحظه با تو بودن گم میشوم ودران لحظه رویایی اوج در دریای بی پایان چشمانت غرق میشوم تا دران لحظه در نگاه تو گم شوم تا خود را بیابم واز زندان لحظه های بی تو رها شوم ... شاید بتوانم به رویای با تو بودن برسم
چه رویای شیرینی است رویای با تو بودن رویایی که دست من را به دستان گرم تو میرساند انگاه من در گرمای وجود تو ذوب میشوم در ان زمان دیگر زبان از سخن گفتن عاجز است
چرا میپرسی؟
همان لحظه ی اول دیدار ُ مغلوبش شدم و بازی که در انتظار شروعش بودم . زود آن را باختم بهش با افتخار تمام
باز هم برای تو مینویسم تا بدانی یاد تو در لحظه لحظه ی من جاریست..
باز هم از دیوار فاصله ها عبور میکنم ودر ژرفای لحظه با تو بودن گم میشوم ودران لحظه رویایی اوج در دریای بی پایان چشمانت غرق میشوم تا دران لحظه در نگاه تو گم شوم تا خود را بیابم واز زندان لحظه های بی تو رها شوم ... شاید بتوانم به رویای با تو بودن برسم
چه رویای شیرینی است رویای با تو بودن رویایی که دست من را به دستان گرم تو میرساند انگاه من در گرمای وجود تو ذوب میشوم در ان زمان دیگر زبان از سخن گفتن عاجز است
دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با خشن ترین لحظه های برسرم می گذراند تا حالا که از یکماه هم گذشته است ....
حالـت سوختـه را سوختـه دل دانـد و بس
چنان به تو نزدیکم که انگار حتی
در سکوت با یکدیگر هم سخن میگوئیم
لحظه ها را شمردم...
تا آن زمان که روشن شد چشم هایم به دنیای روشن وجودت ...!
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند...تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی