تا چشم بر هم میزنی...
حرفهامان ناتمام...
تا آغاز میکنیم وقت رفتن است
و باز هم همان حسرت همیشگی
ثانیه ها رفته اند... ای دریغ!
ناگهان چقدر زود دیر میشود...
گر زجهان بگذرم از تو نخواهم گذشت
سر رود از پیکرم از تو نخواهم گذشت
سرزنشم گر کنی، هیچ نگیرم به دل
هرچه ملامت برم از تو نخواهم گذشت
دست زجان برکشم،گر تو بخواهی چنین
اول و هم آخرم از تو نخواهم گذشت
گر بروم از جهان مهر تو دارم به دل
کز ز همه بگذرم از تو نخواهم گذشت...
شعر مرا از بر کن
بنشین روی نسیمی
که ز احساس برون می آید
برو آن گوشه باغ
سمت آن نرگس مست
که ز تنهایی خود دلتنگ است
و بخوان در گوشش
و بگو باور کن
یک نفر یاد تو را
دمی از دل نبرد ...