عشق آن باشد که می میراندت ** در همه حال و همه احوال تو
درباره من
منو درگیر خودت کن تا جهانم زیر و رو شه
تاسکوت هر شب من با هجومت روبرو شه
بی هوا بدون مقصد سوی طوفان تو میرم
منو درگیر خودت کن تا که آرامش بگیرم
ادامه...
مبادا گم کند اهداف زیبا را، مبادا جا بماند از قطار محبت هایت،
دلم بین امید و نا امیدی میزند پرسه ،
میکند فریاد،
می شود خسته،
او را تنها تو نگذاری
خداوندا
که او را از صمیم قلب دوست دارم!
[ بدون نام ]
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1390 ساعت 10:36 ق.ظ
مجنون من وقتی بدون فاصله ای در کنارمی من هم بدون واهمه سوگند می خورم میخواهمت چنانکه تو می خواهیم هنوز چندی بمان که ...
تنها
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1390 ساعت 11:18 ق.ظ
در دل خود کشیده ام نقش جمال یار را
پیشه خود نموده ام حالت انتظار را
ریخته دام و دانه شه از خط و خال خویشتن
صید نموده مرغ دل برده از او قرار را
سوزم و سازم از غمش روز و شبان بخون دل
تا که مگر ببینم آن طرّه مشکبار را
دولت وصل او اگر یکشبی آیدم بکف
شرح فراق کی توان داد یک از هزار را
[ بدون نام ]
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1390 ساعت 12:39 ب.ظ
عکس های عاشقانه خیلی زیباترن تا این سیبیلو
کافری.
تنها
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1390 ساعت 12:50 ب.ظ
یک روزی...یک جایی...یک کسی... آمد
یک روزی...یک جایی...یک کسی... در یک نگاه ، دلم را ربود بی آنکه خودش حتی بداند و بفهمد
یک روزی از همین روزهای خدا که هر روز دوان از پشت هم می گذرند... یک جایی از این زمین پهناور خداوندگار خوبی... یک کسی که همه کس رویاهایم شده... آمد، جاودانه ام شد و ازش میخوام همه ی روزهای عمرم برایم باقی بماند. فقط همین!
سلام عزیزم.وبلاگت خیلی باحاله امیدوارم موفق باشی.اگه تونستی به ما هم تک بزن مرسی.بای
تنها
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 ساعت 11:19 ق.ظ
گاهی سکوت زیباترین است
صحبت زندگی شد؛ اشکها جاری شد؛ گفتم بیخیال... لبخند بزنیم به صرفهتر است!
تنها
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 ساعت 11:29 ق.ظ
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد. مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر ، بانوى خردمند را پیدا کند. بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى...
مسافر تاکسی آهسته روی شونهی راننده زد چون میخواست ازش یه سوال بپرسه ، راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمیدونستم که یه ضربهی کوچولو آنقدر تو رو میترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم… آخه من 25 سال رانندهی ماشین جنازه کش بودم...
[ بدون نام ]
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 ساعت 11:38 ق.ظ
اولاش پیشه خودم گفتم منو کی به چشمانت می رسونی ؟ ولی حالا با افتخار میگم از اینکه رسیدم لذت می برم
بابا با کلاس.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
خداوندا
تو میدانی که من دلواپس فردای او هستم
مبادا گم کند راه قشنگ آرزوها را،
مبادا گم کند اهداف زیبا را، مبادا جا بماند از قطار محبت هایت،
دلم بین امید و نا امیدی میزند پرسه ،
میکند فریاد،
می شود خسته،
او را تنها تو نگذاری
خداوندا
که او را از صمیم قلب دوست دارم!
مجنون من
وقتی بدون فاصله ای در کنارمی
من هم بدون واهمه سوگند می خورم
میخواهمت چنانکه تو می خواهیم هنوز
چندی بمان که ...
در دل خود کشیده ام نقش جمال یار را
پیشه خود نموده ام حالت انتظار را
ریخته دام و دانه شه از خط و خال خویشتن
صید نموده مرغ دل برده از او قرار را
سوزم و سازم از غمش روز و شبان بخون دل
تا که مگر ببینم آن طرّه مشکبار را
دولت وصل او اگر یکشبی آیدم بکف
شرح فراق کی توان داد یک از هزار را
عکس های عاشقانه خیلی زیباترن تا این سیبیلو
کافری.
یک روزی...یک جایی...یک کسی... آمد
یک روزی...یک جایی...یک کسی... در یک نگاه ، دلم را ربود بی آنکه خودش حتی بداند و بفهمد
یک روزی از همین روزهای خدا که هر روز دوان از پشت هم می گذرند... یک جایی از این زمین پهناور خداوندگار خوبی... یک کسی که همه کس رویاهایم شده... آمد، جاودانه ام شد و ازش میخوام همه ی روزهای عمرم برایم باقی بماند. فقط همین!
سلام عزیزم.وبلاگت خیلی باحاله امیدوارم موفق باشی.اگه تونستی به ما هم تک بزن مرسی.بای
گاهی سکوت زیباترین است
صحبت زندگی شد؛ اشکها جاری شد؛ گفتم بیخیال... لبخند بزنیم به صرفهتر است!
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.
مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید،
از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.
زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.
مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود،
از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر،
مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر ، بانوى خردمند را پیدا کند. بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:خیلى فکر کردم.
مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو
پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.
اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى...
خیلی جالب بود.
مسافر تاکسی آهسته روی شونهی راننده زد چون میخواست ازش یه سوال بپرسه ، راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمیدونستم که یه ضربهی کوچولو آنقدر تو رو میترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم… آخه من 25 سال رانندهی ماشین جنازه کش بودم...
اولاش پیشه خودم گفتم منو کی به چشمانت می رسونی ؟
ولی حالا با افتخار میگم از اینکه رسیدم لذت می برم
بابا با کلاس.