روزها
عقربه میشوند
بی هوده دور خود میگردند
و پستچی ها
هیچ وقت در این خانه را نمی زنند
این طور که نمیشود
باید خودم بیایم
سراغت را از ماه بگیرم!!
رضا کاظمی
دوری ماه هم او را به هلالی قامت انداخته استسراغ او را از ماه نگیردرود بر صدف دُر پرور
ممنون امید خان.چه جالب گفتین در پرور.
؛ خداوند آزادی را آفرید و بشر بندگی را ؛ ؛ مخلصیم صدف خانمی ؛
نکند دل دیگری او را سیر کرده است خندیدم و گفتماو فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تأخیر کرده استگفتم امروز هوا سرداست شاید موعد قرار تغییر کرده استخندید به سادگیم آیینه و گفتاحساس پاک تو را زنجیر کرده استگفتم از عشق من چنین سخن مگویگفت خوابی سالها دیر کرده استدر آیینه به خود نگاه میکنم ـ آه!عشق تو عجیب مرا پیر کرده استراست گفت آیینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده است
دوری ماه هم او را به هلالی قامت انداخته است
سراغ او را از ماه نگیر
درود بر صدف دُر پرور
ممنون امید خان.
چه جالب گفتین در پرور.
؛ خداوند آزادی را آفرید و بشر بندگی را ؛
؛ مخلصیم صدف خانمی ؛
نکند دل دیگری او را سیر کرده است خندیدم و گفتم
او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تأخیر کرده است
گفتم امروز هوا سرداست شاید موعد قرار تغییر کرده است
خندید به سادگیم آیینه و گفت
احساس پاک تو را زنجیر کرده است
گفتم از عشق من چنین سخن مگوی
گفت خوابی سالها دیر کرده است
در آیینه به خود نگاه میکنم ـ آه!
عشق تو عجیب مرا پیر کرده است
راست گفت آیینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده است