من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی !؟
پنجره ی اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم
تنهاییت برای من …
غصه هایت برای من …
همه بغضها و اشکهایت برای من ..
بخند برایم بخند
آنقدر بلند
تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را…
صدای همیشه خوب بودنت را
دلم برایت تنگ شده
دوستت دارم …
بین دو بیکران
بین زمین و آسمان
گم کرده ام خویش را...
کجایم؟
ندیده ای مرا ؟!
گهگاهی رگبار لحظه های بی تو بودن ویرانه های بودنم را جان میبخشد.
این روزها وقتی از پنجره ی تکراری خیالم دنبال ردپایت میگردم هوای زندگی ام مسموم می شود!
این روزها...
تو نمیدانی بغض رویای خشکیده ام سبز روییده و تن پوش گرمای تنت آزارم میدهد..