عشق آن باشد که می میراندت ** در همه حال و همه احوال تو
درباره من
منو درگیر خودت کن تا جهانم زیر و رو شه
تاسکوت هر شب من با هجومت روبرو شه
بی هوا بدون مقصد سوی طوفان تو میرم
منو درگیر خودت کن تا که آرامش بگیرم
ادامه...
ای عشق! برای تدریس پرواز، چه روزی را انتخاب کردی!؟ بالهایم خسته بودند و شکسته، چقدر نق زدم برای پریدن، حلالم کن عشق!
دیری نپایید که درسهای لحظه به لحظه ات، صفحه به صفحه سخت تر شدند، گاهی سطرها را گم می کردم، گاهی حتی درس ها را...
یادم دادی تنها ضمیر قابل ارجاع و اسناد، «او»ست؛ «من» و «تو» در ادبیات عشق جایی نداشت.
یادم دادی چطور از اقیانوس محال، مروارید مجال صید کنم.
کدام استاد نقاشی جز تو می توانست در درسش به یک جمله بسنده کند؟ - «رنگارنگ باشید و رنگ به رنگ نه!» و من غرق حیرت شدم وقتی در جعبه مداد رنگی ام دوازده مداد سفید دیدم...
از من چشم بسته دیدن خواستی و زبان بسته سخن گفتن، اعتراف می کنم که این دو از سخت ترین درسهایت بودند؛ اولین مشق سکوتم را که خط زدی کنار امضایت نوشتی: جای شکر در این صفحه خالی ست... تازه فهمیدم که چه غوغایی باید در سکوت بر پا باشد
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
دستانم را در آغوشم حبس می کنم...!
لبهایم حیرانند....!
فرا گرفته است بازوانم را ،
خواب ِ آرامت!
بهانه ی بیداریم ،
سکوت ِ مخصوص ِ چشمانت است!
به آرامش ِ چشمانت نیاز دارم واقعیت پنهان زندگیم
اینجا،
میان اینهمه ثانیه های رهگذر،
دقایق ِ چشمانت اقامتی آرام دارند!
مضمون ِ عقربه ها،
سکسکه ی عادت نیست،
پچ پچ های ِ کنجکاوی است!
که ناشی از لجاجت ِ خیرگی من به تصویرت است........!
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد ...
ستاره ...من زاده ی دیار تنهاییم
چه جرم کرده ام ای جان و دل که به عشق یار چنین گرفتار شده ام من
حرفهای ما هنوز نا تمام
تا نگاه میکنی ,
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو نا گزیر میشود
آی......
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان چقدر زود دیر میشود
ای عشق! برای تدریس پرواز، چه روزی را انتخاب کردی!؟ بالهایم خسته بودند و شکسته، چقدر نق زدم برای پریدن، حلالم کن عشق!
دیری نپایید که درسهای لحظه به لحظه ات، صفحه به صفحه سخت تر شدند، گاهی سطرها را گم می کردم، گاهی حتی درس ها را...
یادم دادی تنها ضمیر قابل ارجاع و اسناد، «او»ست؛ «من» و «تو» در ادبیات عشق جایی نداشت.
یادم دادی چطور از اقیانوس محال، مروارید مجال صید کنم.
کدام استاد نقاشی جز تو می توانست در درسش به یک جمله بسنده کند؟ - «رنگارنگ باشید و رنگ به رنگ نه!» و من غرق حیرت شدم وقتی در جعبه مداد رنگی ام دوازده مداد سفید دیدم...
از من چشم بسته دیدن خواستی و زبان بسته سخن گفتن، اعتراف می کنم که این دو از سخت ترین درسهایت بودند؛ اولین مشق سکوتم را که خط زدی کنار امضایت نوشتی: جای شکر در این صفحه خالی ست... تازه فهمیدم که چه غوغایی باید در سکوت بر پا باشد