عشق و مستی

عشق و مستی

عشق آن باشد که می میراندت ** در همه حال و همه احوال تو
عشق و مستی

عشق و مستی

عشق آن باشد که می میراندت ** در همه حال و همه احوال تو

***

 می کند هوای گریه های تلخ      آنکه خنده از لبش جدا نبود  

نظرات 9 + ارسال نظر
جواد چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:42 ق.ظ http://www.allthings73.blogsky.com

سلام
میبینی تو آپ میکنی من میام
اما تا من نگم تو نمیای
این نشون میده که من بیشتر تورو دوس دالم

راستی
گریه کن گریه قشنگه...گریه...

ایرج چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:57 ق.ظ http://parthia.blogsky.com

خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است...

تنها چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:13 ق.ظ

زندگی بافتن یک قالیست
نه همان نقش و نگاری که خودت میخواهی
نقش را اوست که تعیین کرده!
تو در این بین فقط میبافی...
نقشه را خوب ببین!
نکند آخر کار قالی زندگیت را نخرند...!

عباس چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 ب.ظ http://loooove2.mihanblog.com

انتظر داری نکنم.
مگه برام چی عوض شده که نکنم.
ها؟؟؟؟
این تنها چیزیه که دارم.

تنها چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ب.ظ

از تبار بارانم. از اهالی احساس. دلی دارم به زلالی نگاهش .به نجابت لبخندش و به صداقت جاری کلامش . شعری دارم که برای او و به پاس این همه مهربانیش کمترین است و روحی دارم ارزانی ناز نگاهی که به این کمترین خویش می افکند . اینکه از کجا هستم و به چه کار مشغول بماندبرای فرصتی دیگر با این همه بارانی ترین شاعر کوچه باغ نگاه آن همیشه آسما نی ترین واژه ی دفترم می باشم . تمام سرایشهای من برای او و بخاطر اوست

[ بدون نام ] جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:25 ق.ظ

ابر شدم صدا شدی ،شاه شدم گدا شدی

شعرشدم قلم شدی ،عشق شدم توغم شدی

صدف من دریای من آسوده در رویای من

این لحظه در هوای تو گم شده در صدای تو

من عاشقم مجنون تو گمگشته در بارون تو

مجنون صدف بی خبردر کوچه های دربه در

مست و پریشون و خراب هر آرزو نقش برآب

شاید که روزی عاقبت آروم بگیرد درده من

[ بدون نام ] جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:33 ق.ظ

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد، هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه؛ اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت: من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند..


نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد؛ اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:

" ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم؛

اما وعده لباس گرم تو ، مرا از پای درآورد ... "

تنها جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ب.ظ

زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی "ماه"، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی "مجذور" آینه است.
زندگی گل به "توان" ابدیت،
زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی "هندسه" ساده و یکسان نفسهاست.

(از شعر بلند صدای پای آب سروده سهراب سپهری )

[ بدون نام ] جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ب.ظ

•گذشته کتابی است که آن را باید بارها خواند و از آن تجربه آموخت. آینده کتابی است که اکنون توسط تو نوشته می شود پس بکوش تا آنچه را که می نگاری بعد از خواندنش لذت ببری .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد